گلچین زیباترین شعر در مورد حیا

گلچین زیباترین شعر در مورد حیا

شعر در مورد حیا شعر در مورد حیا ,شعر در مورد حیا و عفت,شعر در مورد حیاط,شعر در مورد حیا و شرم,شعر در مورد حیاط خانه,شعر در مورد حیاء,شعر در مورد حیاط …

گلچین زیباترین اشعار فخرالدین عراقی

گلچین زیباترین اشعار فخرالدین عراقی

اشعار فخرالدین عراقی اشعار فخرالدین عراقی,شعر فخرالدین عراقی,دیوان اشعار فخرالدین عراقی,دانلود اشعار فخرالدین عراقی,زیباترین اشعار فخرالدین عراقی,اشعار فخرالدین ابراهیم عراقی,اشعار شیخ فخرالدین عراقی,متن اشعار فخرالدین عراقی,منتخب اشعار فخرالدین عراقی,اشعار حکیمانه فخرالدین عراقی,زیباترین …

گلچین زیباترین شعر در مورد کلبه

گلچین زیباترین شعر در مورد کلبه

شعر در مورد کلبه در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد کلبه برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید …

اشعار عاشقانه شاملو

اشعار عاشقانه شاملو

در این مطلب اشعار بسیار زیبا از احمد شاملو را برایتان تهیه نموده ایم.در ادامه این مطلب می توانید

گلچین اشعار عاشقانه شاملو را ملاحظه نمایید

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

تنها

هنگامی که خاطره ات را می بوسم

درمی یابم دیری است که مرده ام

چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم

از پیشانی خاطره ی تو

ای یار

ای شاخه ی جدامانده ی من

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

میان خورشیدهای همیشه

زیبایی ی تو

لنگری ست 

خورشیدی که

از سپیده دم همه ستاره گان

بی نیازم می کند

نگاه ات

شکست ستمگری ست 

نگاهی که عریانی ی روح مرا

از مهر

جامه یی کرد

بدان سان که کنون ام

شب بی روزن هرگز

چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است

و چشمان ات با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست 

آنک چشمانی که خمیرمایه ی مهر است

وینک مهر تو:

نبردافزاری

تا با تقدیر خویش پنجه درپنجه کنم

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم

به جز عزیمت نابهنگام ام گزیری نبود

چنین انگاشته بودم

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود

میان آفتاب های همیشه

زیبایی ی تو

لنگری ست 

نگاه ات و چشمان ات با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود

نه به شبان و

نه به روز

و جنبش و شور حیات

یک دم در آن فرو نمی نشیند

هنگام آن است که دندان های تو را

در بوسه یی طولانی

چون شیری گرم

بنوشم

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت

نام کوچکی : تا به جانش می خواندی

تا به مهر آوازش می دادی

همچو مرگ

که نام کوچک زندگی ست…

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

در نگاه‌ ات همه‌ی مهربانی‌هاست:

قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.

و در سکوت‌ات همه‌ی صداها:

فریادی که بودن را تجربه می‌کند.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود

و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

ظلماتِ مطلقِ نابینایی.

احساسِ مرگ‌زای تنهایی .
.
«ــ چه ساعتی‌ست؟

چه روزی

چه ماهی

از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟» .

تک‌سُرفه‌یی ناگاه

تنگ از کنارِ تو .

آه، احساسِ رهایی‌بخشِ همچراغی !

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

با زمزمه‌ی تو

اکنون رخت به گستره‌ی خوابی خواهم کشید

که تنها رؤیای آن

تویی …

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

مرا لحظه ئی تنها مگذار

مرا از زره نوازشت روئین تن کن.

من به ظلمت گردن نمی نهم

جهان را همه

در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام

و دیگر به جانب آنان

باز نمی گردم …

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود

نوازش نبود و

بخشش نبود

که این

همه

پیروزیِ حسرت است،

بازآمدنِ همه بینایی‌هاست

به هنگامی که

 آفتاب

سفر را

جاودانه

بار بسته است

و دیری نخواهد گذشت

که چشم‌انداز

خاطره‌یی خواهد شد

و حسرتی

و دریغی.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

قناری گفت: ــ کُره‌ی ما

کُره‌ی قفس‌ها با میله‌های زرین و چینه‌دانِ چینی.

ماهی‌ سُرخِ سفره‌ی هفت‌سین‌اش به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می‌شود.

کرکس گفت: ــ سیاره‌ی من

سیاره‌ی بی‌همتایی که در آن

مرگ

مائده می‌آفریند.

کوسه گفت: ــ زمین

سفره‌ی برکت‌خیزِ اقیانوس‌ها.

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

و آستینش از اشک تَر بود.

آه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده ای

هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند

سالیان بسیاری نمی بایست

دریافتی را

که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است …

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود…

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

در نگاه ات همه ی مهربانی هاست:

قاصدی که زندگی را خبر می دهد.

و در سکوت ات همه ی صداها:

فریادی که بودن را تجربه می کند.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

تـن تـو آهـنگی است

و تـن من کلمه ای است

که در آن می نـشیند

تا نـغمه ای در وجود آیـد

سروده ی که تـداوم را می تـپد

در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست:

قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.

و در سکـوتـت همه صداها

فـریـادی که بـودن را

تـجربـه می کـند.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


شانه ات مجاب ام می کند

در بستری که عشق

تشنه گی ست

زلال شانه های ات

هم چنان ام عطش می دهد

در بستری که عشق

مجاب اش کرده است.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

دست ات را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با توفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تورا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

عـشق

خـاطره یی ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬

چـرا کـه آنـان اکـنون هـر دو خـفـته انـد.

در ایـن سوی بـستر

مـردی و

زنـی

در آن سـوی.

تــندبـادی بـر درگـاه و

تـندبـاری بـر بـام.

مـردی و زنـی خـفته

و در انتـظار ِ تـکرار و حـدوث

عــشقی

خـسته.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


کیستی که من

این گونه

به اعتماد

نام ِ خود را

با تو می گویم …

کلید ِ خانه ام را

در دست ات می گذارم…

نان ِ شادی های ام را

با تو قسمت می کنم!

به کنارت می نشینم و

بر زانوی تو

این چنین آرام …

به خواب می روم ؟

کیستی که من

این گونه به جد

در دیار ِ رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم ؟

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

لمسِ تن تو

شهوت است و گناه

حتی اگر خدا عقدمان را ببندد

داغیِ لبت ، جهنم من است

حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند

هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست

حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد…

فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است

حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس

خاتون من

حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،

یک بوسه یک نگاه حتی ـ حرامم باد

اگر تو عاشق من نباشی…

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


بلبل من! نوای تو خواهم

عمر را در هوای تو خواهم

زندگی را برای تو خواهم

تو بپائی اگر من نپایم .

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


بودی آن عهدها خاکبیزان

میخرامیدی افتان و خیزان

من بدنبال تو اشکریزان

تا که در پای تو سر بسایم

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است

بیابان، خسته

لب بسته

نفس بشکسته

در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته

از هر بند

بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر

سگان قریه خاموشند

در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه

در درگاه می بیند به چشمش قطره

اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:

بیابان را سراسر مه گرفته است… با خود فکر می کردم که مه، گر

همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از

خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند

بیابان را

سراسر

مه گرفته است

چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است

بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش

آهسته از هر بند…

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


یادم آید یکی نیمه شب بود

در تن و جان تو سوز تب بود

جان من زین مصیبت بلب بود

شاهدم گریه ها یهایم .

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


بی خبر بودی از زاری من

غافل از رنج بیداری من

فارغ از درد و غمخواری من

و آنهمه ندبه و ناله هایم .

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

من کیم؟ گنج مهر و وفایم

من کیم؟ آسمان سخایم

من کیم؟ چهره یی آشنایم

مادرم، جلوه گاه خدایم

من کیم؟ عاشق روی فرزند

جان من پر کشد سوی فرزند

بر نخیزد دل از کوی فرزند

عاشقم، عاشقی مبتلایم

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


من ز دنیا، تو را برگزیدم

رنج بی حد بپایت کشیدم

تا شود سبز، باغ امیدم ـ

جان ز تن رفت و نیرو ز پایم .

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher


مجال

بی رحمانه اندک بود و

واقعه

سخت

نامنتظر.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

از بهار

حظّ ِ تماشایی نچشیدیم،

که قفس

باغ را پژمرده می کند.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسه ی ناسیراب.

برهنه

بگو برهنه به خاک ام کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم، ــ

که بی شایبه ی حجابی

با خاک

عاشقانه

در آمیختن می خواهم.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

قصد من فریب خودم نیست,دل پذیر!

قصد من

فریب خودم نیست.

اگر لب ها دروغ می گویند

از دست های تو راستی هویداست

و من از دست های توست که سخن می گویم.

دستان تو خواهران تقدیر من اند.

از جنگل سوخته از خرمن های باران خورده سخن می گویم

من از دهکده ی تقدیر خویش سخن می گویم.

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

آه ، تو می دانی

می دانی که مرا

سر ِ بازگفتن ِ بسیاری حرف هاست .

هنگامی که کودکان

در پس ِ دیوار ِ باغ

با سکه های فرسوده

بازی ِ کهنه ی زنده گی را

آماده می شوند .

می دانی

تو می دانی

که مرا

سر ِ باز گفتن کدامین سخن است

از کدامین درد ….

گلچین اشعار عاشقانه شاملو

sms sher

چه راه ِ دور !

چه راه ِ دور ِ بی پایان !

چه پای لنگ !

نفس با خسته گی در جنگ

من با خویش

پا با سنگ !

چه راه ِ دور

چه پای لنگ !

شاملو | اشعار شاملو | اشعار عاشقانه شاملو

آخرین بروز رسانی در : یکشنبه 3 مرداد 1395

68 دیدگاه

  • س. ه آوریل 2016 در 13:40

    متأسفم دوست من!
    نظم های آبکی یی به نام شاملوی
    بزرگ درج کرده ایدکه باهیچ
    چسب و سریشمی به شاملو نمی
    چسبد.
    لطفاً باحیثیت شاعران مطرح بازی
    نکنید.
    حداقل، جداازچندمتن ادبی،
    سه نظم آخر، ازشاملو نیست.

    • ناشناس آگوست 2016 در 16:10

      با سلام! بله متاسفانه یه مورد از شاملو ی بزرگ نبود ولی سه تای آخری مال خود شاملو ست اگر خواستی رفرنس هر کدوم رو میدم بهتون

    • محمدی سپتامبر 2017 در 11:17

      درود بر شما درسته

    • باربد فوریه 2018 در 10:43

      شاملوی بزرگ خخخخخخخخخ .شاملو خیلی هم ریزه بابا

  • ناشناس آوریل 2016 در 16:35

    درست می فر ماییئ.کسی که با اندیشه شاملو آشنا باشد هرگز باور نمی کند .
    لطفآ بنام خود ویا هرکه هست نوشته هار ا بیاورید….

    • بی اس ام اس می 2016 در 19:58

      تصحیح شد

      • ناشناس دسامبر 2016 در 11:49

        ?

  • بی اس ام اس جولای 2016 در 07:37

    ممنون میشیم اگه شعر زیبایی از شاملو سراغ دارید برای ما بفرستید

  • جعفر جولای 2016 در 07:37

    و عشق را
    کنار تیرک راه بند
    تازیانه می زنند
    عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد…
    روزگار غریبی است نازنین…
    آنکه بر در می کوبد شباهنگام
    به کشتن چراغ آمده است
    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد… شاملو

  • مسعود جولای 2016 در 07:38

    آه اگر آزادی سرودی می خواند
    کوچک
    همچون گلوگاه پرنده ای
    هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
    سالیان بسیاری نمی بایست
    دریافتی را
    که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است … شاملو

  • حامد جولای 2016 در 07:38

    به پرواز
    شک کرده بودم
    به هنگامی که شانه هایم
    از توان سنگین بال
    خمیده بود… شاملو

  • اسکندر جولای 2016 در 07:38

    روزی ما دوباره کبوترهایمان را
    پرواز خواهیم داد
    و مهربانی
    دست زیبایی را خواهد گرفت
    و من آن روز را انتظار می کشم
    حتی روزی که نباشم شاملو

  • توحید جولای 2016 در 07:38

    گر بدين سان زيست بايد پست
    من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
    بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
    گر بدين سان زيست بايد پاک
    من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
    يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک… شاملو

  • رستم جولای 2016 در 07:38

    کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
    و انسان با نخستین درد
    در من زندانی ، ستمگری بود
    که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
    من با نخستین نگاه تو آغاز شدم … شاملو

  • سجاد جولای 2016 در 07:38

    ای کاش میتوانستند
    از آفتاب یاد بگیرند
    که بی دریغ باشند
    در دردها و شادیهایشان
    حتی
    با نان خشکشان
    و کاردهایشان را
    جز از برایِ قسمت کردن
    بیرون نیاورند … شاملو

  • صحبت جولای 2016 در 07:38

    ای کاش میتوانستم
    یک لحظه میتوانستم ای کاش
    بر شانه های خود بنشانم
    این خلق بیشمار را،
    گرد حباب خاک بگردانم
    تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
    و باورم کنند شاملو

  • دختره جولای 2016 در 07:38

    برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که
    دوست بدارد
    قلبی که دوستش بدارند شاملو

  • تبسم جولای 2016 در 07:39

    روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
    و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
    روزی که کمترین سرود
    بوسه است
    و هر انسان
    برای هر انسان
    برادری ست
    روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
    قفل
    افسانه ای است
    و قلب
    برای زندگی بس است… شاملو

  • داش الناز جولای 2016 در 07:39

    قصه نیستم که بگویی
    نغمه نیستم که بخوانی
    صدا نیستم که بشنوی
    یا چیزی چنان که ببینی
    یا چیزی چنان که بدانی
    من درد مشترکم
    مرا فریاد کن … شاملو

  • دکتر جولای 2016 در 07:39

    یاران ناشناخته ام
    چون اختران سوخته
    چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
    که گفتی
    دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.

    آنگاه، من، که بودم
    جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
    چنگ زهم گسیخته زه را
    یک سو نهادم
    فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
    گشتم میان کوچه مردم
    این بانگ با لبم شررافشان:
    آهای !
    از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
    خون را به سنگفرش ببینید! …
    این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
    کاینگونه می تپد دل خورشید
    در قطره های آن … شاملو

  • دینا جولای 2016 در 07:39

    بی تو مهتاب تنهای دشتم
    بی تو خورشيد سرد غروبم
    بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
    بی تو خاکسترم
    بی تو، ‌ای دوست! شاملو

  • صیاد جولای 2016 در 07:39

    تو نمي‌داني نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان
    وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود
    چه دريایِی‌ست!
    تو نمي‌داني مُردن
    وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
    چه زنده‌گي‌ست! شاملو

  • بیات جولای 2016 در 07:39

    سكوت‏آب
    مى‏تواند
    خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
    سكوت‏گندم
    مى‏تواند
    گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
    همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
    ظلمات ‏است ـ
    اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
    غريو را
    تصوير كن!شاملو

  • ساحل جولای 2016 در 07:40

    افق روشن

    روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

    و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

    روزی که کمترین سرود

    بوسه است

    و هر انسان

    برای هر انسان

    برادری است

    روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

    قفل

    افسانه یی ست

    وقلب

    برای زندگی بس است.

    روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

    تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

    روزی که آهنگ هر حرف

    زندگی ست

    تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

    روزی که هر لب ترانه یی ست

    تا کمترین سرود ، بوسه باشد.

    روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

    و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

    روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

    و من آن روز را انتظار می کشم

    حتی روزی که دیگر نباشم

  • ثمین جولای 2016 در 07:40

    از مرگ…
    هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

    اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.

    هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست

    که مزدِ گورکن

    از بهای آزادیِ آدمی

    افزون باشد.

    جُستن

    یافتن

    و آنگاه

    به اختیار برگزیدن

    و از خویشتنِ خویش

    بارویی پی‌افکندن ــ

    اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد

    حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

    احمد شاملو

  • نادر جولای 2016 در 07:40

    عشق

    زیباترین حرفت را بگو

    شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

    و هراس مدار از آنکه بگویند

    ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

    چرا که ترانه ی ما

    ترانه ی بی هوده گی نیست

    چرا که عشق

    حرفی بیهوده نیست .

    حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

    به خاطر ِ فردای ما اگر

    بر ماش منتی ست ؛

    چرا که عشق

    خود فرداست

    خود همیشه است .

    احمد شاملو

  • نادر جولای 2016 در 07:40

    دوستش می‌دارم
    دوست اش می دارم

    چرا که می شناسمش

    به دوستی و یگانگی

    شهر

    همه بیگانگی و عداوت است

    هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

    تنهایی غم انگیزش را در می یابم .

    اندوه اش

    غروبی دلگیر است

    در غربت و تنهایی .

    هم چنان که شادی اش

    طلوع همه آفتاب هاست

    و صبحانه

    و نان گرم

    و پنجره یی

    که صبح گاهان

    به هوای پاک گشوده می شود

    و طراوت شمع دانی ها

    در پاشویه ی حوض .

    چشمه یی

    پروانه یی و گلی کوچک

    از شادی

    سرشارش می کند

    و یاسی معصومانه

    از اندوهی

    گران بارش :

    اینکه بامداد او دیری ست

    تا شعری نسروده است .

    چندان که بگویم “امشب شعری خواهم نوشت”

    با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود

    چنان چون سنگی

    که به دریاچه یی

    و بودا

    که به نیروانا .

    و در این هنگام

    دخترکی خردسال را ماند

    که عروسک محبوبش را

    تنگ در آغوش گرفته باشد .

    اگر بگویم که سعادت

    حادثه یی ست بر اساس اشتباهی

    اندوه

    سراپایش را در بر می گیرد

    چنان چون دریاچه ای

    که سنگی را

    و نیروانا

    که بودا را.

    چرا که سعادت را

    جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

    عشقی که

    به جز تفاهمی آشکار نیست .

    بر چهره ی زندگانی من

    که بر آن

    هر شیار

    از اندوهی جان کاه حکایتی می کند

    آیدا

    لبخند آمرزشی ست.

    نخست دیر زمانی در او نگریستم

    چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

    در پیرامون من

    همه چیزی

    به هیات او در آمده بود.

    آن گاه دانستم

    که مرا دیگر از او گزیر نیست.

    احمد شاملو

  • شهلا جولای 2016 در 07:41

    میعاد
    در فراسوی مرز های تن ات تو را دوست می دارم.

    آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

    روشنی آب و شراب را

    آسمان بلند و کمان گشادهی پل

    پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

    و راه آخرین را

    در پرده یی که می زنی مکرّر کن.

    در فراسوی مرزهای تن ام

    تو را دوست می دارم.

    در آن دور دست بعید

    که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

    و شعله و شور وتپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند

    و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد

    چنان روحی که جسد را در پایان سفر،

    تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد…

    در فراسوهای عشق

    تو را دوست می دارم،

    در فراسوهای پرده و رنگ.

    در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده.

    احمد شاملو

  • قباد جولای 2016 در 07:41

    صبوحی
    به پرواز

    شک کرده بودم

    به هنگامی که شانه هایم

    از توان سنگین بال

    خمیده بود،

    و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش

    شبکور گرسنه چشم حریص

    بال می زد.

    به پرواز شک کرده بودم من.

    سحرگاهان

    سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ

    در تجلی بود.

    با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»

    بی که به پاسخ آوائی بر آورد

    خسته گی باز زادن را

    به خوابی سنگین

    فروشد

    همچنان

    که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛

    و شک

    بر شانه های خمیده ام

    جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند

    بالی شد

    که دیگر بارش

    به پرواز

    احساس نیازی

    نبود

    احمد شاملو

  • قادر جولای 2016 در 07:41

    در نیست
    در نیست

    راه نیست

    شب نیست

    ماه نیست

    نه روز و

    نه آفتاب ،

    ما

    بیرون ِ زمان

    ایستاده ایم

    با دشنه ی تلخی

    در گُرده های‌مان .

    هیچ کس

    با هیچ کس

    سخن نمی گوید

    که خاموشی

    به هزار زبان

    در سخن است .

    در مُرده‌گان ِ خویش

    نظر می بندیم

    با طرح ِ خنده‌یی،

    و نوبت ِ خود را انتظار می کشیم

    بی هیچ

    خنده‌یی !

    احمد شاملو

  • معصومه جولای 2016 در 07:41

    در نیست
    در نیست

    راه نیست

    شب نیست

    ماه نیست

    نه روز و

    نه آفتاب ،

    ما

    بیرون ِ زمان

    ایستاده ایم

    با دشنه ی تلخی

    در گُرده های‌مان .

    هیچ کس

    با هیچ کس

    سخن نمی گوید

    که خاموشی

    به هزار زبان

    در سخن است .

    در مُرده‌گان ِ خویش

    نظر می بندیم

    با طرح ِ خنده‌یی،

    و نوبت ِ خود را انتظار می کشیم

    بی هیچ

    خنده‌یی !

    احمد شاملو

  • شیرین جولای 2016 در 07:41

    کیستی
    کیستی که من اینگونه به اعتماد

    نام خود را

    با تو می گویم

    نان شادی ام را با تو قسمت می کنم

    به کنارت می نشینم و

    بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم

    کیستی که من این گونه به جد

    در دیار رویاهای خویش با تو

    درنگ می کنم!

    احمد شاملو

  • رامین جولای 2016 در 07:42

    درآمیختن
    مجال

    بی رحمانه اندك بود و

    واقعه

    سخت نامنتظر.

    از بهار

    حظ ّ تماشائی نچشيدم،

    كه قفس

    باغ را پژمرده مي كند.

    از آفتاب و نفس

    چنان بريده خواهم شد

    كه لب از بوسه نا سيراب.

    برهنه

    بگو برهنه به خاكم كنند

    سرا پا برهنه

    بدان گونه كه عشق را نماز می بريم،

    كه بی شايبه حجابی

    با خاك

    عاشقانه

    در آميختن می خواهم

    احمد شاملو

  • ارسلان جولای 2016 در 07:42

    من و تو ، درخت و بارون
    من باهارم تو زمین

    من زمینم تو درخت

    من درختم تو باهار

    ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

    میون جنگلا طاقم می کنه

    تو بزرگی مثل شب

    اگه مهتاب باشه یا نه

    تو بزرگی

    مثل شب

    خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو

    تازه وقتی بره مهتاب و

    هنوز

    شب تنها

    باید

    راه دوری رو بره تا دم دروازه روز

    مث شب گود بزرگی

    مث شب

    تازه روزم که بیاد

    تو تمیزی

    مث شبنم

    مث صبح

    تو مث مخمل ابری

    مث بوی علفی

    مثل اون ململ مه نازکی

    اون ململ مه

    که روی عطر علفا

    مثل بلاتکلیفی

    هاج و واج مونده مردد

    میون ماندن و رفتن

    میون مرگ و حیات

    مث برفایی تو

    تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه

    مث اون قله مغرور بلندی

    که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!

    من باهارم تو زمین

    من زمینم تو درخت

    من درختم تو باهار

    ناز انگشتای تو باغم میکنه

    میون جنگلا طاقم می کنه.

    احمد شاملو

  • ارسلان جولای 2016 در 07:42

    سکوت سرشار از ناگفته هاست

    به تو نگاه می کنم

    و می دانم

    تو تنها نیازمند یک نگاهی

    تا به تو دل دهد

    آسوده خاطرت کند

    بگشایدت

    تا به در درایی

    من پا پس می کشم

    و در نیم گشوده

    به روی تو بسته می شود…

    ماگوت بیگل

    ترجمه احمد شاملو

  • ارسلان جولای 2016 در 07:43

    سکوت
    بسیار وقتها با یکدیگر

    از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم

    اما,

    در همه چیز رازی نیست,

    گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست,

    سکوت ملالها از رازها سخن تواند گفت.

    مارگوت بیگل

    ترجمه احمد شاملو

  • ناهید جولای 2016 در 07:43

    و حسرتی
    نه

    این برف را دیگر

    سرِ باز ایستادن نیست،

    برفی که بر ابرو و موی ما می نشیند

    تا در آستانه ی آیینه چنان در خویش نظر کنیم

    که به وحشت

    از بلندِ فریاد وارِ گُداری

    به اعماق مغاک

    نظر بردوزی .

    احمد شاملو

  • ترابی جولای 2016 در 07:43

    عشق عمومي – هواي تازه

    اشک رازيست

    لبخند رازيست

    عشق رازيست

    اشک آن شب لبخند عشقم بود

    قصه نيستم که بگويي

    نغمه نيستم که بخواني

    صدا نيستم که بشنوي

    يا چيزي چنان که ببيني

    يا چيزي چنان که بداني…

    من درد مشترکم

    مرا فرياد کن.

    درخت با جنگل سخن مي گويد

    علف با صحرا

    ستاره با کهکشان

    و من با تو سخن مي گويم

    نامت را به من بگو

    دستت را به من بده

    حرفت را به من بگو

    قلبت را به من بده

    من ريشه هاي ترا دريافته ام

    با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام

    و دست هايت با دستان من آشناست

    در خلوت روشن با تو گريسته ام

    براي خاطر زندگان

    و در گورستان تاريک با تو خوانده ام

    زيباترين سرودها را

    زيرا که مردگان اين سال

    عاشق ترين زندگان بودند

    دستت را به من بده

    دست هاي تو با من آشناست

    اي دير يافته با تو سخن مي گويم

    بسان ابر که با توفان

    بسان علف که با صحرا

    بسان باران که با دريا

    بسان پرنده که با بهار

    بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد

    زيرا که من

    ريشه هاي تو را دريافته ام

    زيرا که صداي من

    با صداي تو آشناست.

    احمد شاملو

  • دانیال جولای 2016 در 07:43

    شب

    اعترافی طولانی ست شب

    اعترافی طولانی ست

    فریادی برای رهایی ست شب

    فریادی برای رهایی ست

    و فریادی

    برای بند .

    شب

    اعترافی طولانی ست .

    اگر نخستین شب ِ زندان است

    یا شام ِ واپسین

    ــ تا آفتاب ِ دیگر را

    در چهارراه ها فرایاد آری

    یا خود به حلقه ی دارش از خاطر ببری ــ ،

    فریادی بی انتهاست شب

    فریادی بی انتهاست

    فریادی از نومیدی فریادی از امید ،

    فریادی برای رهایی ست شب

    فریادی برای بند .

    شب

    فریادی طولانی ست .

    احمد شاملو

  • نسترن جولای 2016 در 07:43

    چیدن سپیده دم

    ساده است نوازش سگي ولگرد

    شاهد آن بودن که چگونه زير غلتکي ميرود

    و گفتن که سگ من نبود

    ساده است ستايش گلي

    چيدنش و از ياد بردن

    که گلدان را آب بايد داد

    ساده است بهره جويي از انساني

    دوست داشتنش،

    بي احساس عشقي

    او را به خود وانهادن و گفتن

    که ديگر نميشناسمش

    ساده است لغزشهاي خود را شناختن

    با ديگران زيستن

    به حساب ايشان

    و گفتن که من اين چنينم

    ساده است که چگونه ميزي

    باري زيستن سخت ساده است

    و پيچيده نيز هم

    مارگوت بیگل

    ترجمه احمد شاملو

  • قیصر جولای 2016 در 07:43

    شبانه

    دوستش می دارم

    چرا که می شناسمش،

    به دوستی و یگانگی.
    – شهر

    همه بیگانگی و عداوت است.-

    هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

    تنهائی غم انگیزش را در می یابم.

    اندوهش غروبی دلگیر است

    در غربت و تنهایی.

    همچنان که شادیش

    طلوع همه آفتاب هاست

    و صبحانه

    و نان گرم،

    و پنجره ئی

    که صبحگا هان

    به هوای پاک

    گشوده می شود،

    وطراوت شمعدانی ها

    در پاشویه حوض.

  • روزبه جولای 2016 در 07:44

    اگر که بیهده زیباست شب

    اگر که بیهده زیباست شب

    برای چه زیباست

    شب

    برای که زیباست ؟ ــ

  • نورا جولای 2016 در 07:44

    مرا تو بی سببی نیستی

    مرا تو

    بی سببی

    نیستی.

    به راستی

    صلت ِ کدام قصیده ای

    ای غزل ؟

  • اسی جولای 2016 در 07:44

    آی عشق ، آی عشق

    همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود

    که عشق

    پناهی گردد ،

    پروازی نه

    گریزگاهی گردد.

    آی عشق ، آی عشق

    چهره ی آبی ات پیدا نیست.

  • سودابه جولای 2016 در 07:44

    مرگ نازلی
    نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
    در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
    دست از گمان بدار!
    با مرگ نحس پنجه میفكن!
    بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…
    نازلی سخن نگفت،
    سر افراز
    دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
    ***

  • فرانک جولای 2016 در 07:44

    آیدا در آینه
    لبانت
    به ظرافت شعر
    شهوانی ترین بوسه ها را چنان به شرمی مبدل می کند
    که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
    تا به صورت انسان درآید

    و گونه هایت
    با دو شیار مورب
    که غرور تو را هدایت می کنند و
    سرنوشت مرا
    که شب را تحمل کرده ام
    بی آن که به انتظار صبح
    مسلح بوده باشم،
    و بکارتی سر بلند را
    از رو سپی خانه های داد و ستد
    سر به مهر باز آورده ام

  • داش غلام جولای 2016 در 07:44

    کیفر

    در این جا چار زندان است

    به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

    حجره چندین مرد در زنجیر …

    از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

    دشنه ئی کشته است .

    از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

    را، بر سر برزن، به خون نان فروش

    سخت دندان گرد آغشته است .

  • داش صباخ جولای 2016 در 07:45

    پريا

    می زند باران به انگشت بلورین
    ضرب
    با وارون شده قایق
    می کشد دریا غریو خشم
    می کشد دریا غریو خشم
    می خورد شب
    بر تن
    از توفان
    به تسلیمی که دارد
    مشت
    می گزد بندر
    با غمی انگشت.

    تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
    ابر می گرید
    باد می گردد…
    پریا

    یکی بود یکی نبود
    زیر گنبد کبود
    لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
    زار و زار گریه می کردن پریا
    مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
    گیس شون قد کمون رنگ شبق
    از کمون بلن ترک
    از شبق مشکی ترک.
    روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
    پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

    از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
    از عقب از توی برج شبگیر می اومد…

    ” – پریا! گشنه تونه؟
    پریا! تشنه تونه؟
    پریا! خسته شدین؟
    مرغ پر بسه شدین؟
    چیه این های های تون
    گریه تون وای وای تون؟ “

    پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
    مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

  • حامی جولای 2016 در 07:45

    سکوت سرشار از نا گفته هاست

    به تو نگاه مي كنم و مي دانم كه تو تنها نيازمند يك نگاهي

    تا به تو دل دهد آسوده خاطرت كند بگشايدت تا به در آيي

    من پا پس مي كشم و در نيم گشوده به روي تو بسته مي شود.

    مارکوت بیگل

    ترجمه شاملو

  • لادن جولای 2016 در 07:45

    سکوت سرشار از ناگفته هاست

    اگر مي خواهي نگهم داري دوست من از دستم مي دهي

    اگر مي خواهي همراهيم كني دوست من تا انسان آزادي باشم

    ميان ما همبستگي آنگونه ميبارد كه زندگي ما

    هر دو تن را غرق در شكوفه مي كند

    مارگوت بيگل

    ترجمه اجمد شاملو

  • حیبر جولای 2016 در 07:45

    سکوت سرشار از ناگفته هاست

    برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

    که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند،

    گوشی که صداها و شناسه

    ها را در بیهوشیمان بشنود،

    برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

    و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

    و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

    سخن بگوییم.

    مارکوت بیگل
    ترجمه شاملو

  • داود جولای 2016 در 07:45

    دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

    کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام .

    فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد

    اما سحر کجا!

    در خلوتی که هست؛

    نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان

    نه باد روی بام و دری آه می کشد.

    حتی نمی کند سگی از دور شیونی

    حتی نمی کند خسی از باد جنبشی

    غول سکوت می گزدم با فغان خویش

    ومن درانتظار

    که خواند خروس صبح!

    کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

    وز بندر نجات

    چراغ امید صبح

    سوسو نمی زند.

    احمد شاملو

  • کیان جولای 2016 در 07:46

    زیباترین حرفت را بگو

    شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

    و هراس مدار از آنکه بگویند

    ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

    چرا که ترانه ی ما

    ترانه ی بی هوده گی نیست

    چرا که عشق

    حرفی بیهوده نیست .

    حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

    به خاطر ِ فردای ما اگر

    بر ماش منتی ست ؛

    چرا که عشق

    خود فرداست

    خود همیشه است .

    “احمد شاملو”

  • قادر جولای 2016 در 07:46

    زنده یاد احمد شاملو

    شما که زیبائید تا مردان

    زیبایی را بستایند

    و هر مردی که به راهی می شتابد

    جادویی لبخندی از شماست

    و هر مرد در آزادگی خویش

    به زنجیر زرین عشقی ست پای بست

    عشق تان را به ما دهید

    شما که عشق تان زندگی ست!

    و خشم تان را به دشمنان ما

    شما که خشم تان مرگ است.

    از احمد شاملو

  • صفورا جولای 2016 در 07:46

    چه بی تابانه می خواهم‌ات ای دروی‌ات آزمون تلخ زنده به گوری !

    چه بی تابانه تو را طلب می کنم!

    بر پشت سمندی

    گویی

    نو زین

    که قرارش نیست.

    و فاصله

    تجربه‌یی بی‌هوده است.

    بوی پیرهن‌ات

    این جا

    و اکنون. ــ

    کوه ها در فاصله

    سردند.

    دست در کوچه و بستر

    حضور مـأنوس دست تو را می جوید

    و به راه اندیشیدن

    یأس را

    رَج می زند.

    بی نجوای انگشتان ات

    فقط. ــ

    و جهان از هر سلامی خالی ست.

  • متین جولای 2016 در 07:46

    شگفتا
    که نبودیم
    عشقِ ما
    در ما
    حضورِمان داد.
    پیوندیم اکنون
    آشنا
    چون خنده با لب و اشک با چشم

    واقعه‌ی نخستین دمِ ماضی.

    غریویم و غوغا
    اکنون،
    نه کلامی به مثابهِ مصداقی
    که صوتی به نشانه‌ی رازی.

    هزار معبد به یکی شهر…

    بشنو:
    گو یکی باشد معبد به همه دهر
    تا من آنجا برم نماز
    که تو باشی.

    چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرمِ ناتوانی‌ خویش:
    درختِ معجزه نیستم
    تنها یکی درختم
    نوجی در آبکندی،
    و جز اینم هنری نیست
    که آشیانِ تو باشم،
    تختت و
    تابوتت.

    یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

    دو پرنده
    یادمانِ پروازی
    و گلویی خاموش
    یادمانِ آوازی.

    از : احمد شاملو

  • وحید جولای 2016 در 07:46

    بودن

    یا نبودن …

    بحث در این نیست

    وسوسه این است .

    شراب ِ زهر آلوده به جام و

    شمشیر ِ به زهر آب دید

    در کف ِ دشمن . ــ

    همه چیزی

    از پیش

    روشن است و حساب شده

    و پرده

    در لحظه ی معلوم

    فرو خواهد افتاد ….

  • یزدان جولای 2016 در 07:46

    احمد شاملو :

    یکی بود یکی نبود

    زیر گنبد کبود

    لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.

    زار و زار گریه می کردن پریا

    مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

    گیس شون قد کمون رنگ شبق

    از کمون بلن ترک

    از شبق مشکی ترک.

    روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

    پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

    از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد

    از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد…

    ” – پریا! گشنه تونه؟

    پریا! تشنه تونه؟

    پریا! خسته شدین؟

    مرغ پر بسته شدین؟

    چیه این های های تون

    گریه تون وای وای تون؟ ”

    پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا

    مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

    ***

    ” – پریای نازنین

    چه تونه زار می زنین؟

    توی این صحرای دور

    توی این تنگ غروب

    نمی گین برف میاد؟

    نمی گین بارون میاد

    نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

    نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟

    نمی ترسین پریا؟

    نمیاین به شهر ما؟

    شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

    پریا!

    قد رشیدم ببینین

    اسب سفیدم ببینین:

    اسب سفید نقره نعل

    یال و دمش رنگ عسل،

    مرکب صرصر تک من!

    آهوی آهن رگ من!

  • سجاد جولای 2016 در 07:47

    شعر عشق از احمد شاملو :

    زیباترین حرفت را بگو

    شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

    و هراس مدار از آنکه بگویند

    ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

    چرا که ترانه ی ما

    ترانه ی بی هوده گی نیست

    چرا که عشق

    حرفی بیهوده نیست .

    حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

    به خاطر ِ فردای ما اگر

    بر ماش منتی ست ؛

    چرا که عشق

    خود فرداست

    خود همیشه است .

    از : احمد شاملو

  • رنجر جولای 2016 در 07:47

    احمد شاملو

    اگر که بیهده زیباست شب

    برای چه زیباست

    شب

    برای که زیباست ؟ ــ

    شب و

    رود ِ بی انحنای ستاره گان

    که سرد می گذرد .

    و سوگواران ِ دراز گیسو

    بر دو جانب ِ رود

    یاد آورد ِ کدام خاطره را

    با قصیده ی نفس گیر ِ غوکان

    تعزیتی می کنند

    به هنگامی که هر سپیده

    به صدای هم آواز ِ دوازده گلوله

    سوراخ

    می شود ؟

    اگر که بیهده زیباست شب

    برای که زیباست شب

    برای چه زیباست ؟

  • غفار جولای 2016 در 07:47

    احمد شاملو :

    یکی بود یکی نبود.
    جز خدا هیچ‌چی نبود
    زیر ِ این تاق ِ کبود،
    نه ستاره
    نه سرود.

    عموصحرا، تُپُلی
    با دو تا لُپ ِ گُلی
    پا و دستش کوچولو
    ریش و روحش دوقلو
    چپقش خالی و سرد
    دلکش دریای ِ درد،
    دَر ِ باغو بسّه بود
    دَم ِ باغ نشسّه بود:

    «ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
    «ــ لب ِ دریان پسرام.
    دخترای ِ ننه‌دریارو خاطرخوان پسرام.
    طفلیا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پا کـِشون
    خسته و مرده، میان
    از سر ِ مزرعه‌شون.
    تن ِشون خسّه‌ی ِ کار
    دل ِشون مُرده‌ی ِ زار
    دسّاشون پینه‌ تَرَک
    لباساشون نمدک
    پاهاشون لُخت و پتی
    کج‌کلاشون نمدی،
    می‌شینن با دل ِ تنگ
    لب ِ دریا سر ِ سنگ.

    طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
    خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
    توی ِ دریای ِ نمور
    می‌ریزن اشکای ِ شور
    می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:

    «ــ دخترای ِ ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
    چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس.

    کوره‌ها سرد شدن
    سبزه‌ها زرد شدن
    خنده‌ها درد شدن.

  • شفیعی جولای 2016 در 07:47

    زنده یاد احمد شاملو :

    آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود

    تا ناقوس مرگ خود را پر صداتر به نوا آورم!

  • روشن جولای 2016 در 07:47

    زنده یاد احمد شاملو :

    اکنون زمان گریستن است ،

    اگر تنها بتوان گریست

    یابه رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت

    با این همه به زندان من بیا

    که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید .

  • ناشناس سپتامبر 2016 در 21:48

    امین دم همه شما گرم

  • علیرضا اکتبر 2016 در 00:42

    سپاس ازهمه شما عزیزان

  • سین سیناتی نوامبر 2016 در 04:10

    پرفکت….دوستان گلم

  • ناشناس نوامبر 2017 در 19:44

    امین

  • به قصد پرواز تجربه کردم سقوط را آوریل 2018 در 11:15

    سپاس فراوان دوستان من

کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام جسارت و لینک مستقیم بلا مانع است.